به تارنمای محمد آقایی خوش آمدید

وَمَنْ أَعْرَضَ عَن ذِکْرِی فَإِنَّ لَهُ مَعِیشَةً ضَنکًا وَنَحْشُرُهُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ أَعْمَى

به تارنمای محمد آقایی خوش آمدید

وَمَنْ أَعْرَضَ عَن ذِکْرِی فَإِنَّ لَهُ مَعِیشَةً ضَنکًا وَنَحْشُرُهُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ أَعْمَى

جابجایی شغلیم - محمود را با کفش زدند...!!!!!

خودمونیه مخلوط با سیاسیییییه:


بالاخره (یک ماه پیش) استعفا دادم و برگشتم به کار سابقم.واقعاً آدم باید بره دنبال کاری که بهش تعلق خاطر داره و دوستش داره.


ولی جالب اینجاست که مدیر قبلیم حقوقم را نمیده.فقط بلده باهام قرار بزاره؛ وقتی میرم سر قرار جیییییییم بزنه بره.


بیخود نیست مردم چندتا چندتا ماشین و مغازه و خونه میخرند.حق مردم را میخورند، گردنشون کلفت میشه.بیچاره قشر آسیب پذیر جامعه که یکیشون بنده باشم.هیچ کسی نیست حق من را از این اژدهای روزه خواره سیبیلو بگیره...


راستی داره این غیبت های من سریالی میشه ها.دقیقا مثل کتک زدن رییس جمهور کشورها با لنگه کفش.خبر که دارید یه آدم بی ادبه بی تربیته منافقه صهیونیسمیه از خدا بیخبره دست نشانده استکبار و ایادی بیگانه مخالف نظام و محارب با قرآن و خدا و..... یه لنگه کفش ناقابل پرت کرده به آقامحمودخان احمدی نژاد....!!!!!!


اوا خدا مرگم بده...!!! یعنی اینقدر مردم بی حیا شدند که به محمودجون 40 میلیون رایی کفش بزنند(!!!!!!!!!!!!!!!)


حالا جرج بوش را با کفش زدید درست بود؛ چون حقش بود.آخه این محمود، این آدم زحمت کش مستضعف که حتی حقوق هم نمیگیره(!!!!!!) و نمیدونیم زن و بچه ش را چطوری نون میده را چرا با لنگه کفش زدید....


اقتصادیه:

بببببببببببببببببدجور خرج با دخل نمیخونه.خدا به داد اونهایی برسه که مثل من حقوق میگیرند ولی متاهلند.من که توی خرج خودم موندم.کی جرات میکنه بره زن بگیره...


پاورقی نامه:

این دفعه پاورقی نامه را داخل ادامه مطلب گذاشتم.

هرچی نگاهش میکنم، سیر نمیشم....

ادامه مطلب ...

اولین بار...


داشتم وبلاگ گردی میکردم، رفتم وبلاگ به قلم آنها که به بهشت نمیروند، پست " اولین بار... " را خوندم.دلم نیومد من هم ننویسم.


اولین باری که عاشق شدم،


اولین باری که از ته دل گریه کردم،


اولین باری که چیزی من را داغون کرد،


اولین باری که از ترس؛ صدای لرزش استخوانهایم را شنیدم،


اولین چیزی که آنچنان من را تحت تاثیر قرار داد که هنوز وقتی به فکرش میوفتم گریه میکنم:


بعدازظهر یکروز پائیزی سال 84 ، وقتی که خواب قمربنی هاشم حضرت ابوالفضل العباس(ع) را دیدم.


پاورقی نامه:

ای ماه بنی هاشم؛ خورشید لقا عباس

ای نور دل حیدر؛ شمع شهدا عباس

از محنت و درد و غم؛ ما رو به تو آوردیم

دست همه ما گیر؛ از بهر خدا عباس


می خواهی چه کار؟

دوستت دارم پریشان‌، شانه می‌خواهی چه کار؟
دام بگذاری اسیرم‌، دانه می‌خواهی چه کار؟

تا ابد دور تو می‌گردم‌، بسوزان عشق کن‌
ای که شاعر سوختی‌، پروانه می‌خواهی چه کار؟

مُردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود
راستی تو این همه دیوانه می‌خواهی چه کار؟

مثل من آواره شو از چاردیواری درآ!
در دل من قصر داری‌، خانه می‌خواهی چه کار؟

خُرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین
شرح این زیبایی از بیگانه می‌خواهی چه کار؟

شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن‌
گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟

 

پاورقی نامه:

کاش معنی سکوت هم شنیدنی بود...، شاید اینگونه معنی سکوتم را میفهمید