به تارنمای محمد آقایی خوش آمدید

وَمَنْ أَعْرَضَ عَن ذِکْرِی فَإِنَّ لَهُ مَعِیشَةً ضَنکًا وَنَحْشُرُهُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ أَعْمَى

به تارنمای محمد آقایی خوش آمدید

وَمَنْ أَعْرَضَ عَن ذِکْرِی فَإِنَّ لَهُ مَعِیشَةً ضَنکًا وَنَحْشُرُهُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ أَعْمَى

رویایی که همچنان در رویاهایم دیدنی است...

متن زیر برگرفته از کتاب رویاهای یک بی نام و نشان نوشته مهدی مظفری (نویسنده در بندکه هیچوقت کتابش به چاپ نرسید می باشد.


به احترام مهدی مظفری:


(...


رویایی که همچنان در رویاهایم دیدنی است...

آرزوی دست یافته هیچوقت هایم.

دل مشغولی نوجوان پرآرزو و خیال شیرین شب ها و روزهای تنهایی...

خواب گذشته های دور و رویای خاطره ها و آرزوی بر باد رفته.

هفدهم مهر تولد همه ی نداشته های داشته در رویای من است.

به امید تکرار دیدن رویای رویت...

قاصدکها... به او بگوئید دوستش دارم...


...)

 

پاورقی نامه:

دستهایت را به من بسپار آری دیر نیست

این جدایی بین دلها حاصل تقدیر نیست

من شبیه حرفهای سست مردم نیستم

آنچه داری در خیالت از من این تصویر نیست

می نویسم از جدایی های اجباری ولی

هیچ یک از خاطراتم قابل تکثیر نیست

بعدتو باید دوباره با خودم خلوت کنم

حیف حالا چاره ای دیگر بجز تغییرنیست

میرسد صبحی که خواب از چشمهایت می پرد

آه عاشق بر دل معشوق بی تاثیر نیست

بی جهت دنبال یوسف در خیابانها نگرد

خوابهای عاشقانه قابل تعبیر نیست

بابافرشید

امروز یکی از دوستای قدیمیم را دیدم.


یادش بخیر هر روز باهم میرفتیم باشگاه.تمام طول روز را با هم میگذروندیم.امکان نداشت 5 دقیقه کنارش بشینی و از خنده غش نکنی.تمام کارهاش کمدی بود.تمام حرفاش جوک و طنز بود.کارمون از صبح تا غروب خندیدن بود.


چه زود گذشت.امروز بعد از 3 سال دیدمش.وقتی باهم دست دادیم دیدم هنوز هم دستاش مثل قدیم قوی و پر انرژیه.کسی نبود که بتونه مچ فرشید را بخوابونه یا بتونه کمرش را بزنه زمین.ولی...


ولی امروز که تو چشماش نگاه کردم یه فرشید جدید دیدم.فرشید بزرگ شده.دیگه اون حالتهای قدیم تو صورت و لحن حرف زدنش نبود.با یه صدای مردونه خیلی کلفت گفت:چه خبر محمدجان... اینطرفا...


آدم بزرگ که میشه خیلی چیزها را به دست میاره ولی خیلی چیزهایی را هم از دست میده.آدمی همیشه تو اوج خوشی و خنده هم که باشه وقتی به یاد خاطرات قدیمش می افته میگه کاشکی اون روزا تموم نمیشد و یا کاشکی به قدیم برمیگشتیم...


کوچیک که بودیم فرشید خیلی سر به هوا بود ولی الان شنیدم که کاسب شده.یه فروشگاه لوازم یدکی خودرو داره و انگار چندسال پیش هم ازدواج کرده.


دیگه باید بابا شده باشه.چه با مزه: بابافرشید....

 

تعطیلات عید امسال

تعطیلات عید امسال با اینکه زود گذشت ولی خیلی خوش گذشت...

چون با دوستان دورهم بودیم و حسابی تفریح کردیم...


اما نکات ریز تعطیلات امسال:

مکان خوشگذرونی: خونه حجت معز ( حجت هرکول خودمون )



علت تجمع در آن مکان: چون خانوادش رفته بودند مسافرت و ما آقایون یه مکان خالی و عالی گیر آوردیم.حالا خودتون بقیه را حدس بزنید...

تعداد مدعوین(!!!!!):

ثابت سه نفر(خودم، حجت، رسول عابدی )؛ متغیر 6 نفر....!!!!!!



از سمت راست: حجت معز - رسول عابدی - خودم


البته نباید رولان جون را فراموش کنیم.اصلاً یه جورایی ایشون صاحب خونه بودند.



طبق جلساتی که ما آقایون این چند روز با هم داشتیم به این نتیجه رسیدیم که ماهانه یک هفته خانواده حجت را بفرستیم مسافرت به هرجایی که دلشون می خواد( با پرداخت تمامی هزینه ها) و ما ( سه نفر ثابت ) قول میدیم به نحواحسنت از خونشون مراقبت کنیم.قول میدیم....


پی نوشت: به دستور برخی دوستان تصویر اول تغییر کرد


دوستی دلنشین

نمیدونم چطوری معرفیش کنم.اصلاً یادم نیست که فاملیش چی بود.آخه همش چهار روز با هم بودیم.شاید هم فکر کنید اینقدر بی معرفتم که اسمش را یادم رفته ولی..........



چندسال پیش به یه اردوی آموزشی در مشهد اعزام شدم..وقتی که ترمینال مشهد پیاده شدم مستقیم رفتم هتل میعاد(محل اسکان شرکت کنندگان در اردوی آموزشی)

خودم را به مسئولین اونجا معرفی کردم.بهم گفتند که باید منتظر باشم تا سرهنگ(..........) تشریف بیارند و گروهم را مشخص بکنند.

منم رفتم قسمت VIP تا منتظر سرهنگ باشم.وقتی رفتم روی یکی از مبلها بشینم دیدم یه پسرجوونی وارد ساختمان هتل شد و خودش را به مسئول هتل معرفی کرد.اونم باید منتظر میموند.اومد کنارم نشست.....

نمی دونم چی شد که جذبش شدم.چهره آرومی داشت.مثل خودم عینک زده بود، لاغر اندام و قد کوتاه، محاسن مشکی، دوتا انگشتر توی دست راستش، تسبیح سیاهی را دور مچش پیچونده بود، لباس معمولی پوشیده بود و گرد خستگی چهرش نشون میداد که از راه دور اومده....

....... با هم همگروه شدیم.اهل همدان بود.ولی دانشگاه سیستان و بلوچستان حقوق می خوند.از سیستان و بلوچستان به اردو اعزام شده بود.

یه جوون مومن، بی ریا و روشنفکر......



طوری برای عقایدش دلیل و برهان می آورد که هیچکسی نمی تونست در بحث شکستش بده.توی همون چهار روز بارفتار و اخلاقش همه را جذب خودش کرد......

وحالا داره سالها از اون روز میگذره ولی خاطراتش از ذهن من پاک نشده.

شاید فراموش کردن اسمش را بندازید گردن بی معرفتیم ولی ........

ولی گاهی وقتا پیش میاد چیزهایی را فراموش میکنیم که انتظار فراموش کردنش را نداریم.مثل اسم انسانهای کم نظیر.......

بخور بخور.......

یادش بخیر قبلاً بچه ها همه دور هم جمع میشدیم و یه ساندویچی، املتی، نون و پنیری به رگ میزدیم.

یا دونگش را میدادیم یا یکی را تلکه میکردیم که بایدبه میمنت یه چیزی سور بدی.....

ناگفته نمونه که دو سه باری هم من تلکه شدم.نوش جونشون.....

این تصویر زیر وقتیه که آقای اکبریان را مجبورش کردیم بهمون سور بده.فکرکنم به مناسبت خرید ماشین بود.البته مناسبتش مهم نیست مهم ساندویچه بود که خوردیم.......



تصویر بالااز راست:مرتضی قاسمی - حسین مسلمی


زمانی هم که داخل دفتر غذا میخوردیم یه سفره از جنس روزنامه بود که کف اتاق پهن میکردیم و حمله به غذا.....



تصویر بالا:مهندس شهروز جلالی - سرگرد مجتبی اکبریان - حاکمی


گیله مردی از گلیرد....


دنبال دردسر زیاد میگرده...

گوشش هم به این حرفا بدهکار نیست.

هرجا حرف از اعتراض و گلایه و شکایته این اونجاست.نمی دونم چجوری خبر دار میشه ولی مثل موشک خودشا میرسونه...



این آقای اسماعیل زاده بچه خیلی خوبیه ولی به قول آقای اکبریان کلش بوی قورمه سبزی میده.

یعنی چی.....

یعنی اینکه زبونش زیادی سرخه....

آخه برادر من آدم که همش معترض نیست....

گاهی وقتا باید با شرایط کنار اومد.اگه کنار اومدی که هیچ ولی اگه کنار نیومدی خیلی غذاب میکشی.....

خودت که میدونی چیا میگم...

آره دیگه.... همون.......

من آخرش متوجه نشدم.....!!!!!!!

من آخرش متوجه نشدم، میره اونجا چیکار میکنه......؟؟؟؟

اصلاً راست میگه اونجا میره یا اصلاً یه جای دیگه ای میره و به ما میگه اونجا میره.......؟؟؟


نه که بگم دروغ میگه ها.....

نه اصلاً اهل دروغ گفتن نیست، ولی آخه اخوی، ما آخرش مردیم از کنجکاوی(همون فضولی خودمون) که بفهمیم واسه چی میری عسلویه.......

آخه عسلویه چه خبره؟


هنوز نفهمیدی در مورد کی میگم؟

آقا مهدی را میگم دیگه...... آقا مهدی کیا





آقا مهدی جون من بگو واسه چی میری عسلویه یه مملکت پر آدم را نگران و دلواپس میکنی.

هی ما دلمون شور میزنه نکنه استکبار و اسرائیل و این اوبامای نامرد و دارودستش بدزدنت ببرنت اونور آب ما را بی کیا کنند.....


اونوقت این فرشاد خودمون میاد وسط و ادعای مهدی کیا بودن میکنه......

اون موقع چه جوری ثابت کنیم فرشاد، مهدی نیست.


مطمئن باش این کار را میکنه ها.......

چطور میرحسین میتونه بیاد ادعای رئیس جمهوری ایران را بکنه اما فرشاد نمیتونه بگه مهدی کیاست.....

از این فرشاد هرچی بگی برمیاد......



من و احسان دولتی.....

بازم سلام.حالتون خوبه.....؟

انشالله که خوبه.خیلی فکر کردم که این پست وبلاگ را چی بزارم و به این نتیجه رسیدم که نوبتی هم باشه نوبته احسان دولتیه(هم خونه زمان دانشجویی)


احسان دولتی، دانشجوی رشته شهرسازی، اهل تهران ، یه آدم بامزه، باحال، خوش صحبت و شطرنج باز خوب.

البته اینا بگم من از عید سال 89 شطرنج بازی نمی کنم و یه سری دلایلی هم واسه خودم دارم که شخصیه.


خلاصه....

چی میگفتم...؟؟؟؟آهان......

این احسات دولتی فقط یه نقطه ضعف داشت اونهم یکمی بدقول بود.

همین....

همیشه هم بدقولی نمیکرد ولی گاهی وقتا هم آدما حسابی میذاشت سر کار....


ولی بازم میگم پسر خیلی خوبی بود.

انشالله هرجا که هست موفق باشه.بگو انشالله.......


یادش بخیر.......

یادش بخیر......

انگار همین دو روز پیش بود که وارد دانشگاه شدم.خیلی زود گذشت.هم خاطرات تلخ داشت، هم خاطرات شیرین.ولی اینقدر خاطرات شیرینش زیاد بود که باعث میشه تلخهاش از یادم بره.

یادش بخیر......

هفته اول تونستم بچه هایی که اخلاقشون با من یکی بود را پیدا کنم و باهاشون رفیق بشم.حتی واسه خودمون هم یه تیم تشکیل دادیم.طی کمتر از یک ترم هم تیم ما شد زبان زد خاص و عام و شد آچار فرانسه دانشگاه.......

یادش بخیر......

این دانشگاه اولمه

دانشگاه علمی کاربردی مهستان سبز شمال تنکابن


 

حالا چرا گفتم دانشگاه اولم...

چون فقط دو ترم اونجا درس خوندم و ترم سوم و چهارما انتقالی گرفتم و رفتم دانشگاه فرهنگ وهنرواحدسه محمودآباد.البته عکس از اون دانشگاه دارم ولی از بس که کلاسش پایینه عکسش را نمیزارم


اینم عکس بچه های تیممون:



 

از بالا سمت راست: رامین صف شکن(شیراز)- فرشاد اسماعیل نژاد(نوشهر)- محمد مهدی کیا(تهران)

اون  که پایین تر از همه ایستاده هم خوده خودمم

البته آخر ترم یک هم یه نفر دیگه به تیممون اضافه شد.اونم کسی نیست به غیر از علی شکوری بچه دوهزار تنکابن(پسر مودب و با حال)